دلستون



کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ 
دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم.

چند ماه ننوشتن لازم بود که بفهمم نه نوشتن حالم را خوب می‌کند نه ننوشتن. می‌خواستم کوچ کنم به جایی دیگر، میسر نشد. پرنده‌ی مهاجر اگر نتواند مهاجرت کند، چه کند؟ پرواز هم نکند؟ نمی‌شود. 

علی‌الحساب قفل اینجا را باز می‌کنم تا اگر شبی، نیمه‌شبی نوشتنم گرفت، تابوی "تو خداحافظی کردی" مانعم نشود.


[می خواستم بگویم:
گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟]


پی‌نوشت یک: عنوان از سیمین بهبهانی و شعر از قیصر امین پور

پی‌نوشت دو: شما روزگارتان چطور است؟ حالتان چطور است؟


یه زمانی فکر می‌کردم وبلاگ دلستون رو تا آخر عمرم دارمش. اما الان به این نتیجه رسیدم که هر چیزی آغازی داشته باشه حتما پایانی هم خواهد داشت.

شاید اگر کل مطالب رو بخونید هم چیزی دستگیرتون نشه، اما دلستون روی زندگی من تاثیرهای بزرگی گذاشت. اما الان دیگه روح و رمقی نداره.

نه به خاطر نوشتن در کانال یا اینستاگرام و امثالهم، نه به خاطر وضعیت نه چندان جالب وبلاگ نویسی این روزها، نه به خاطر حال بد این روزهام و نه به هیچ کدوم از دلیلای مشابه اینا.

من از اینجا میرم، چون نوشتن توی اینجا دیگه برام لذتبخش نیست. همین.

جای جدید؟ نمیدونم. فعلا نمیدونم.


خدایا! باور نمی‌کنم اینطور بی رحمانه جهنمی که هیچ وقت از ته دل به آن ایمان نداشتم (و می‌گفتم خدا اهل این بچه‌ بازی ها نیست) را در همین دنیا نشانم دادی! باور نمیکنم فمن مثقال ذره خیر یره را بگذاری برای دیگران، و من یعمل مثقال ذره شر یره را بگذاری برای من. خدایا من بنده ی خوبی نبودم اما تو هم خدای خوبی نیستی. زورت به من رسیده! جنبه ی قدرت را نداری. فکری به حال خودت کن! کاش خدای دیگری داشتم. که بگویم اعوذ بالله من الله. البته اگر به تریج قبای خدایی ات بر نمیخورد و تلافی همین حرف‌ها را هم سرم در نمیاوری!

بگذریم. من بنده ی بخشاینده‌ای بودم. اما این درد آخری را، و این که باید تنهایی تحملش کنم را، نمی بخشم. خدا کند معادت دروغ باشد. چون نمی‌دانم چطور می‌خواهی توی چشمم نگاه کنی؟!


دوستان، بیایید با هم روراست باشیم؛ ما همگی با مشکل حجم اینترنت درگیریم! و اکثرمان هم به اینستاگرام معتادیم. از دیگر سو، اینستاگرام هم حقیقتا بی شعور است و هیچ رقمه اجازه‌ی لغو دانلود و پخش خودکار ویدیو ها را نمیدهد. (به بیانی دیگر، مثل خوره می‌افتد به جان حجم اینترنتمان).

پس حالا که زیر یوغ این ستم قرار گرفته‌ایم، چرا خودمان دیگر به یکدیگر رحم نمی‌کنیم؟ واقعا چرا هی ویدئو می‌گذارید در صفحه یا استوری‌تان؟ لطفا بیایید ما را از آشنایی با سلیقه‌ی متان محروم بفرمایید! ممکن است بگویید خب دوست نداری دنبال نکن! باید بگویم شاید یک نفر دوست دارد صفحه‌تان را دنبال کند و از عکس‌ها و استوری‌های زیبایتان که ۹۶ درصد مطالبش را در بر می‌گیرد استفاده کند. چرا باید بابت ۴ درصد مطالبی که البته ۹۶ درصد حجم را می‌خورد آن ۹۶ درصد مطلبی که ۴ درصد حجم را می‌خورد از دست بدهد؟ مفهوم بود؟!

پس قبل از بارگذاری هر ویدئو در اینستاگرام یک لحظه همه چیز را متوقف کنید و در آینه از خودتان بپرسید واقعا گذاشتن چنین ویدئویی لازم و مهم و مفید است؟ اگر پاسختان مثبت بود، یک بار دیگر به آینه نگاه کنید و دوباره بپرسید. و آنقدر بپرسید تا بالاخره جواب منفی شود! با تشکر.


قبلاً بارها گفته‌ام از مرگ نمی‌ترسم. نه از مرگ خودم و نه عزیزانم. واقعا نمی‌ترسم. اما به همان میزان که مرگ برایم یک مقوله‌ی حل شده و پذیرفته شده است، از پیری می‌ترسم. از پیری خودم و عزیزانم!

 از دیدن چهره‌ی خواهرهایم که کم کم به سمت چهل سالگی می‌خزد و شادابی‌اش کم می‌شود. از دیدن خسته شدن‌های زودتر از حد انتظار برادرم، از دیدن چروک‌های روز افزون چهره‌ی مادرم و خیلی چیزهای دیگر می‌فهمم که همه کم کم داریم پیر می‌شویم.

خودم هم کم کم چیزهایی برایم پیش می‌آید که قبلا پیش نمی‌آمد. مثلا نمی‌توانم مثل سابق فوتبال بازی کنم. مثلا حوصله‌ی بچه ها را دیگر ندارم. مثلا زانودردی که خوب نمی‌شود. مویی که می‌ریزد، پیشانی که چروک بر می‌دارد و.

مثلا همین که اواسط نوشتن این پست به ذهنم زد که وای الان همه می‌آیند و می‌خواهند دلداری بدهند که نه هنوز جوانی یا این که غصه نخور، این چیزها مهم نیست و فیلان! و دلم خواست برگردم از بعد از پاراگراف اول را پاک کنم. مثلا همین بی حوصلگی

واقعا که عمر آدمیزاد کوتاه است. آنقدر کوتاه که ارزش بحث هم ندارد. از ۱۸ تا ۳۲ سالگی. بقیه‌اش عذاب است. بقیه‌اش اجبار است. دوست ندارم خسته شوم. دوست ندارم حسرت روزهای نه چندان جذاب حالا را بخورم دوست ندارم به جوان ها حسادت کنم. دوست ندارم دچار افول شوم. مرگ نسبتا جذاب تر است.


آقای علی‌دایی پست گذاشته‌اند از احضاریه‌ای که برایشان آمده است از طرف دادگاه که فلانی، بیا و درمورد پول‌هایی که هنگام زله‌ی سرپل ذهاب از مردم جمع کردی (حدود ۱ص میلیارد تومان) کمی توضیح بده.

بعد کلی از زمین و زمان شکایت کرده اند که وامصیبتا من برای مردم کار کردم شما قدر نشناسید و کاری‌می‌کنید که آدم پشبمان بشود و چه و چه و چه!

خب برادر من شما که همیشه شاکی هستی چرا غیر فوتبالی‌ها در فوتبال هستند، خودت چرا در حوزه‌ای وارد می‌شوی که نه تخصص داری و نه قانونا حق ورود داری! (قبلاً و همان موقع در

این پست بیشتر توضیح داده بودم)

آقای دایی! (و سایر سلبرتی‌هایی هنری، ورزشی، ی و)


 اولاً، در حوزه‌ای که تخصص ندارید وارد نشوید. اگر همت و قصد خیری دارید فقط با شهرت و محبوبیتتان به کمک نهادهای مربوطه بروید نه این که خودسرانه موازی کاری کنید!


ثانیاً، دادگاه چیز بدی نیست! دعوت شدن به دادگاه برای ارائه‌ی توضیحات نه نشانه‌ی ناسپاسی است و نه تهمت محسوب می‌شود! شما را که احتمالا و انشاءالله حساب پاک است. از محاسبه نرنجید. قانون چیز خوبی است!



دیشب یکی از دوستان بلاگر در صغحه اینستاگرامش سوالی پرسیده بود که اگر شغل یا تخصص فعلی‌تان را نداشتید دوست داشتید چکاره شوید؟ اکثر جوابها اینها بودند: کتابفروش، آشپز، نقاش، مزرعه دار، پیانیست و.

این نشان می‌دهد که

ادامه مطلب


تلوزیون همون اول تابستون توی یه جابجایی شکست.
گوشی خوب خواهر کوچیکه هم وسطای تابستون.
تبلت اون یکی خواهرم هم اوایل تابستون بود که شکست.
گوشی اون یکی خواهرم اواخر تابستون یهو آنتنش پرید.
دیشب هم که گوشی تقریبا گرون قیمت اون یکی اون یکی خواهرمو یدن!
کلیه‌ی موارد بالا همچنان در همون وضعیت به سر میبرن و توان تعمیر هیچ کدومش نبوده تا حالا! واقعا چرا؟
پی نوشت: خواستم فقط چیزی گفته باشم. خاک گرفت این بی صاحاب مونده!

درست از لحظه‌ای که آخرین حرفم، آخرین حرفی که می‌توانستم بزنم را گفتم، هردویمان ساکت شدیم. عصبانی و ساکت. اما من به بحثم توی ذهنم ادامه دادم.در جاده‌ای تاریک بودیم. موزیکی پخش نمی‌شد. تنها بودیم. بغل دست من نشسته بود و من داشتم با او توی ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌های نگفته را می‌گفتم، جواب می‌شنیدم، جواب می‌دادم. فریاد میزدم. گاهی حرفم را پس میگرفتم. گاهی مطمئن تر میگفتم. گاهی فحش میدادم. گاهی قهر میکردم یا قهر می‌کرد. هی حرف پشت حرف می‌آمد. اما.اما واقعیت سکوت بود.
او هم کنار من ساکت بود. احتمالا او هم همین جدل ها را با من توی ذهنش داشت. همه ی اتفاقات هم داخل همان ماشین می افتاد؛ اگرچه نمی افتاد.
آخر سر به مقصد رسیدیم. سوییچ ماشین را چرخاندم و با خاموش شدن ماشین سکوت چند برابر شد. چند ثانیه بی هیچ حرفی رو به رو را نگاه کردیم. بعد هم بی هیچ حرفی آهسته پیاده شدیم و تمام آن جدال ها مثل یک فیلم توقیف شده، توی تاریکخانه‌ی ذهنمان بایگانی شد.

من زمستان را زیاد دوست ندارم اما دو زمستان گذشته، برایم درخشان بودند.
زمستان ۹۵ به خاطر روزهای آخر پایان نامه و دفاعی که خیلی چسبید.
زمستان ۹۶ به خاطر شرایط کاری خوبی که داشتم و درآمد خوبی که کسب کردم.
اما زمستان ۹۷ انگار قصد دارد جبران کند!
داشتم به روزهای خوب زندگی‌ام فکر می‌کردم. جز این دو برهه، سالهاست از اتفاقی ذوق زده نشده ام. زندگی بدی ندارم. خدایا را شکر. اما فکر می‌کنم لایق شادی‌های عمیق تر و مخصوصا طولانی‌تری باشم. واقعا هستم.
این پست قرار بود طولانی‌تر از این‌ها باشد. اما چه کنم؟ من خسته و خدا دل‌نازک.

من زمستان را زیاد دوست ندارم اما دو زمستان گذشته، برایم درخشان بودند.
زمستان ۹۵ به خاطر روزهای آخر پایان نامه و دفاعی که خیلی چسبید.
زمستان ۹۶ به خاطر شرایط کاری خوبی که داشتم و درآمد خوبی که کسب کردم.
اما زمستان ۹۷ انگار قصد دارد جبران کند!
داشتم به روزهای خوب زندگی‌ام فکر می‌کردم. جز این دو برهه، سالهاست از اتفاقی ذوق زده نشده ام. زندگی بدی ندارم. خداا را شکر. اما فکر می‌کنم لایق شادی‌های عمیق تر و مخصوصا طولانی‌تری باشم. واقعا هستم.
این پست قرار بود طولانی‌تر از این‌ها باشد. اما چه کنم؟ من خسته و خدا دل‌نازک.

گفته بودم خسته‌ام
خسته‌ام از همیشه بدهکار بودن به آدم‌ها. از این که برای قابل قبول بودن باید بی نهایت خوب باشم و برای پس زده شدن یه کمی هم بد باشم کافیه.

نمره منفی میدونی چیه؟
من اونی ام که عوض این که هر سه تا نمره منفیم یه مثبتمو حذف کنه، هر نمره منفیم سه تا مثبتو حذف میکنه.

گفته بودم خسته‌م
خسته‌م از همیشه بدهکار بودن به آدما. از این که برای قابل قبول بودن باید بی نهایت خوب باشم و برای پس زده شدن یه کمی هم بد باشم کافیه.

نمره منفی میدونی چیه؟
من اونی ام که عوض این که هر سه تا نمره منفیم یه مثبتمو حذف کنه، هر نمره منفیم سه تا مثبتو حذف میکنه.

‏یه لحظه غفلت کنم و دلخوشیامو یاد خودم نیارم، همه ته دلم ته نشین میشن

شربت خاکشیریه زندگیم.

اینو دیشب نوشتم و توی دو سه تا از این شبکه های اجتماعی گذاشتمش! احتمالا کسایی که دو سه بار دیدنش بگن فک کردی چه جمله قصاری گفتی! ولی دلیل اصلیش اینه که واقعا این قضیه وجود داره. شیش ماهیه که همه چیز به هم ریخته و من. 

ادامه مطلب



توی دو هفته ی اخیر از همه ی شبکه های اجتماعی جز تلگرام و واتس‌اپ که در واقع بیشتر حکم پیام رسان را دارند موقتا خارج شده ام. نیاز دارم به این که کمی زندگی شخصی و کاری و فضای ذهنی ام را ترمیم کنم. فضای مجازی به من همه چیز داد و از من همه چیز گرفت. به هرحال روی زندگی ام تأثیر عمیقی گذاشت و این که دوست داشتنی هایش را دوست دارم باعث نمی سود تا همیشه به آن مدیون باشم و چشم بر روی بدی هایش ببندم.
آدم دلش برای دوستان مجازی اش تنگ می شود اما از من پیرمرد به شما نصیحت، جز کسانی که از این طریق پیدا می کنید و بعد صمیمیتتان جدا از این که اینجا با هم آشنا شده اید ادامه پیدا میکند، بقیه را چندان چدی نگیرید. آدم یکدفعه به خودش می‌آید و می‌بیند دارد به سلیقه‌ی دیگران زندگی می‌کند تا همیشه آن افراد دوستش داشته باشند.

پی نوشت: دوستی در وبلاگ داشتم که جزو سه چهار وبلاگی بود که همیشه دنبال میکردم، کامنت میگذاشتم و میگرفتم و مثلا صمیمی بودیم. اما ناگهان غیب شد و حتی بلاکمان کرد! بدون هیچ دلیل و توضیحی. و 

این هم آخرین قاب ما بعد از دو سال بی خبری از او بود! البته از این اتفاق چند ماهی می گذرد و ربطی به این پست ندارد. اما اتفاقی است که مشابه آن دیر یا زود برای خیلی هایمان می افتد. 


فعلا مثل خانواده ای که نمی خواهد بپذیرد عزیزش مرگ مغزی شده، سعی می کنم همچنان فرض کنم اینجا را می توانم نجات دهم.

دوست داشتم جای جدیدی برای نوشتن پیدا کنم. حرف جدیدی بزنم. آدم جدیدی باشم.

یک سال اخیر کن فی شده ام. پاییز 96 سعی کرد به زمینم بزند. ادای ایستادن را در آوردم اما پاییز 97 ضربه ی آخر را زد. دوست دارم فرار کنم. فقط بدوم. مثل فارست گامپ از خودم. یا مثل جاگوار(در فیلم "آخرامان") از دیگران. 


دیروز انجمن ادبی بودم. هر از چندی می روم تا در فضای شعر قرار بگیرم. بگذریم از جو سرد و چشم و هم چشمی های بیجایی که همیشه بعضی اعضای اینگونه انجمن ها دارند، قرار گرفتن در چنین فضاهایی به تحریک ذوق آدم کمک می‌کند.

اما چیزی که در این مدت کوتاه برای من آشکار شد جدای از این مسائل است. چند بار من هم رفتم بالا و چیزکی اگر نوشته بودم خواندم. یک جلسه، دو جلسه، ده جلسه. اما دیگر تمام شد. هرچه در این سال‌ها نوشته بودم را خواندم و تمام شد. دیروز که انجمن خلوت بود و کسی چیزی برای خواندن نداشت، تصمیم گرفتم از توی وبلاگ چیزی بردارم و بخوانم. هر چه پست ها را زیر و رو کردم هیچ مطلبی که ارزش خواندن داشته باشد را نیافتم!

پاک نا امید شدم! من چرا فکر میکردم دارم می‌نویسم؟ چرا ذوقم را یا با بی محلی کور کردم و یا بی آن که مطالعه کنم، فکر کنم، پرورش دهم و به جایی برسانم، غوره وار توی این جا و آنجا از درخت کندم و نگذاشتم مویز شود، شراب شود؟ چرا به چند به به از کسانی مثل خودم دلم را خوش کردم؟ پس من کی قرار است یک کار بزرگ کنم؟ 


لبریز از حرف که نه، لبریز از بروز احساساتم. دوست دارم حس های درونی ام را که شاید خیلی هم عمیق نباشد را با جملات یا شعر های جگرسوز با دیگران به اشتراک بگذارم. اگر کانال تلگرامم شلوغ تر بود یا نه همین کانال بود اما تلگرام را پاک نکرده بودم. یا اینستاگرام و را پاک نکرده بودم الان توی یکی دو تا از آن تریبون های غم، مثلا می‌نوشتم: "یاد عبور ماه از آن کافه ها به خیر/ از یاد رفت قصه‌ی ما، یاد ما به خیر" یا چه میدانم آهنگی را استوری می‌کردم که می‌خواند "یار قشنگ دلم/ بیا که تنگه دلم" یا آن یکی که با سوز می‌خواند: "اینجوری پیش بره، تموم میشه تنم/ برگشته عادتِ ناخن جویدنم" یا چیزهایی از این قبیل. بعد دلم جای سبک تر شدن سنگین تر میشد. و این همان چیزی ست که می‌خواستم!
این حجم اندوه از پا درم نمی‌آورد. بیشتر می‌خواهم. "پر کن پیاله را" 

نفرات برتر کنکور اعلام شدند؟ الان وقت این است که این نفرات برتر، از قلم چی پول بگیرند و بگویند آزمون هایش را شرکت می کرده اند. از گزینه دو هم. و بعد بگویند فقط کتاب های گاج را می خوانده اند. و فقط خیلی سبز و کلاغ سفید و پرتقال خونی هم! البته همه ی اینها بعد از این است که به سفارش صدا و سیما گفته اند هیچ آزمونی شرکت نکرده اند و هیچ کتاب کمک درسی نخوانده اند، الا نص اتم و اکمل کتب درسی رسمی!


فرقی نمی کند از نگرانی تان درمورد بیرون گذاشتن ناگهانی سروش رفیعی از پرسپولیس حرف بزنید یا از پایین آمدن کیفیت آهنگ های خواننده محبوبتان. از مسئله ورود ن به ورزشگاه حرف بزنید یا از علایقتان به نحوه برگزاری جشن ازدواجتان. اگر نوشته ی شما در دید باشد، همیشه هستند کسانی که بگویند "سطح دغدغه ت اینه؟"، "الان مشکل جامعه ما اینه؟" و جملاتی از این دست. کاش این عزیزان خود دغدغه مند پندار بفهمند زندگی جنبه های مختلفی دارد و شدنی نیست آدم بیست و چهار ساعت درمورد مسائل کلان اقتصادی ی علمی فرهنگی صحبت کند! تازه در این موارد هم حرف بزنیم اگر مسئله ی مورد علاقه‌ی شما نباشد می‌شود سطح پایین. وانگهی مگر از صحبت کردن در آن موارد چیزی عوض می‌شود؟ بگذارید زندگی مان را بکنیم! #سطح_دغدغه ! من این را بیشتر از زبان افراد تک بعدی که تازه شروع به مطالعه یا فعالیت کرده اند می‌شنوم. شما این عبارت را از زبان چه تیپ افرادی بیشتر میشنوید؟ 


به نظر حقیر، تنها نعمتی که توی این دنیا ارزش حسرت خوردن را دارد، خانواده ی خوب است. هست کسی که همه اعضای خانواده اش آرآم، دانا، از خود گذشته، باهوش و موفق باشند؟ اگر چنین کسی باشد، در واقع خدا در بهشت چیز چندان جذابی برای عرضه به او نخواهد داشت!


قبلا اوضاع بهتر بود. چیزکی به ذهنمان می زد و توی وبلاگمان می نوشتیمش. الان یک توییت میزنی، میبینی خوب از کار در آمد، توی کانالت هم می گذاری اش. بعد می گویی اصل وبلاگ است. توی وبلاگ هم پستش می کنی. بعد تازه یادت می آید که ای بابا اینها هیچ کدام مخاطبی ندارند اصلا! حالا وقت پست یا استوری اینستاگرام کردنش است!

این وسط مخاطبین مشترک که اذیت می شوند به کنار، کسانی که بیش از دو جا را می خوانند می گویند: اینو ببین! فک کرده شاهکار نوشته از چند جا میکندش توی چشم و چار ما! وا بده عامو!

ولی واقعا باید چه کرد که کسالت آور نشود این قضیه و البته آدم بتواند حرفش را با مخاطبان مخلفش به اشتراک بگذارد؟ 


آزمون نظام مهندسی آخر دو هفته دیگه ست و شدیدا مشغول خوندن مطالب مونده ام.

دو سه ماهه کارو تعطیل کردم و داداشم (شریکم) حسابی خسته و شاکی شده و منتظره امتحان تموم شه جبران کنم!

دوست دارم بعد آزمون برم کربلا. مادرم تابه حالا اذن نداده برم. امسال دیگه میخوام یواشکی برم. نمیدونم درسته یا نه

از طرفی کارت ملیم نمیدونم کجاست. و نمیدونم گذرنامه میشه گرفت با شناسنامه قدیمی یا نه؟ کاروان‌هایی که میخواستم باهاشون برم هم همه حرکتشون قبل امتحانمه. یه مقدار پیچیده شده خلاصه.


یکی از بچه های فجازی چند روز پیش نوشته بود: پاییز داره میاد و من از همین حالا زردمه!

من واقعا هرسال اول پاییز زردمه. آخرم پاییز 97 جوری زمینم زد که هنوز بلند نشدم. کسایی که از قدیم وبلاگ منو میخونن میدونن که حجم زنجموره ای که من توی این چند وقته کردم از مجموع همه این سال ها بیشتر بوده. اما دیگه کافیه. خالی که نمیشیم. فقط تثبیتش می کنیم. حال چارتا رفیقمونم بد میشه. دیگه میخوام دست بکشم از این اوضاع.

شاید عوض این که حرفامون برگرفته از حالمون باشه، این بار حالمون برگرفته از حرفامون شد.


پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.

صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش. و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود. و حالا هر شب باید به تنهایی مضاعفش گوش میداد.

من آن پیرمردم. عقلم زایل شده. دستم می لرزد و صدای سکوتم زیبا نیست 


کاش میشد جای فقط یک لیست کلوز فرندز، چند لیست داشت:

کسانی که مسائل عاطفی را میفهمند

کسانی که دوستم می‌دارند

کسانی که درد آشنایند

کسانی که محرم اند

کسانی که خوب حرف می‌زنند و آرامم می‌کنند.

 

و بعد جداگانه استوری گذاشت برای تک تک این لیست های خالی


به تاریخ سوم شهریور ماه نود و هشت، ‏این فصل از زندگی من هم تموم شد. حس مبارزی رو دارم که بعد از مسابقه، هم کتک خورده، هم باخته و هم دوپینگش رو شده. حالا نه انگیزه ی شروع دوباره داره، نه آبرو و دوستی براش مونده، نه حتی کسی نعششو از رینگ میکشه بیرون. که البته همه ی اینا حقشه.


خب، آزمون نظام مهندسی رو دادیم و تموم شد رفت. نظارت رو خیلی خوب دادم. طراحی هم لب مرز.

به لطف یکی از دوستان توی یه گروهی عضو شدم که مال یکی از اساتید نعروف آزمون نظام بود و اونجا شاگرداش رفع اشکال میکردن. قبل و بعد آزمون توی گروه فعال بودم و سوال میکردم جواب میدادم. باعث افزایش تسلطم شد. بعد آزمون دیدم اکثر سوالا رو حل کردم و بقیه شم میتونم حل کنم (سوالا از طریق عکس منتشر شد بعد آزمون) هیچی دیگه نشستم یه پاسخنامه تشریحی مفصل برای آزمون نوشتم! به چند تا سایت پیشنهادش دادم و آخر یکیشون( تاسیسات نوین) ازم خرید. هرچند قیمت پایینی خرید اما عجله داشتم. به هرحال خرج کتابای آزمونم در اومد!

دانلود پاسخنامه آزمون نظام مهنوسیزتاسیسات مکانیکی مهر 98

نکته مثبت دیگه ای که این چند وقته داشت این بود که فهمیدم چقدر از آموزش دادن خوشم میاد. فلذا احتمالا چند تا جزوه خلاصه و آموزش حل مسئله در همین زمینه بنویسم هم برای کسب درآمد هم برای دادن ذکات علم! (ذکات علم وما مجانی یاد دادنش نیست!)

فقط امیدوارم فردا پاسخنامه رو به قیمت نجومی نذاره! چون باعث میشه کپی بشه و ضرر کنه. همینجوریشم کپی میشه. ماها کلا به استفاده  دسترنج دیگران به طور رایگان معتادیم.

دیگه فعلا عرضی نیست. کربلا هم نرفتم. اما امسال میرم بالاخره.


خب، آزمون نظام مهندسی رو دادیم و تموم شد رفت. نظارت رو خیلی خوب دادم. طراحی هم لب مرز.

به لطف یکی از دوستان توی یه گروهی عضو شدم که مال یکی از اساتید معروف آزمون نظام بود و اونجا شاگرداش رفع اشکال میکردن. قبل و بعد آزمون توی گروه فعال بودم و سوال میکردم جواب میدادم. باعث افزایش تسلطم شد. بعد آزمون دیدم اکثر سوالا رو حل کردم و بقیه شم میتونم حل کنم (سوالا از طریق عکس منتشر شد بعد آزمون) هیچی دیگه نشستم یه پاسخنامه تشریحی مفصل برای آزمون نوشتم! به چند تا سایت پیشنهادش دادم و آخر یکیشون( تاسیسات نوین) ازم خرید. هرچند قیمت پایینی خرید اما عجله داشتم. به هرحال خرج کتابای آزمونم در اومد!

دانلود پاسخنامه آزمون نظام مهنوسی تاسیسات مکانیکی مهر 98

نکته مثبت دیگه ای که این چند وقته داشت این بود که فهمیدم چقدر از آموزش دادن خوشم میاد. فلذا احتمالا چند تا جزوه خلاصه و آموزش حل مسئله در همین زمینه بنویسم هم برای کسب درآمد هم برای دادن زکات علم! (زکات علم وما مجانی یاد دادنش نیست!)

فقط امیدوارم فردا پاسخنامه رو به قیمت نجومی نذاره! چون باعث میشه کپی بشه و ضرر کنه. همینجوریشم کپی میشه. ماها کلا به استفاده  دسترنج دیگران به طور رایگان معتادیم.

دیگه فعلا عرضی نیست. کربلا هم نرفتم. اما امسال میرم بالاخره.


‏آدم صد تا چاه یک متری هم بکَند به آب نمیرسه. اما با یک چاه صد متری، چرا

دلم می‌خواست توی یک زمینه متخصص باشم. طوری که اگر گفتن فلان کار را می‌خواهیم بگویند باید بروی پیش فلانی. اما شده‌ایم منظومه‌ای از قابلیت‌های نصفه و نیمه. 


‏آدم صد تا چاه یک متری هم بکَند به آب نمیرسد، اما با یک چاه صد متری، چرا

دلم می‌خواست توی یک زمینه متخصص باشم. طوری که اگر گفتن فلان کار را می‌خواهیم بگویند باید بروی پیش فلانی. اما شده‌ایم منظومه‌ای از قابلیت‌های نصفه و نیمه.  


پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای دکمه ی پخش، دکمه ی ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.

صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش. و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود. و حالا هر شب باید به تنهایی مضاعفش گوش میداد.

من آن پیرمردم. عقلم زایل شده. دستم می لرزد و صدای سکوتم زیبا نیست 


بدترین نفرین این است که به آدم بگویند:  مرده شور ببردت »

نه چون آرزوی مرگ می‌کند، که چنین چیزی نه بد است و نه آرزو کردن می‌خواهد! مسیر همه ماست. بلکه چون مردنی ساده را آرزو می‌کند. من دوست ندارم کارم به مرده شور بکشد. مرگی به درد می‌خورد که جسد آدم قابل شستن نباشد.

مرگ روی تخت خواب را که میلیاردها انسان بلدند. کاش آدم می‌توانست جوری زندگی کند که دست کم یک آدم ظالم دیگر به خونش تشنه باشند. 

پی نوشت: میدانم این متن کمی شعار زده است. بیشتر حسرت اینچنین بودن را دارم تا این که اینچنین باشم. 


حکومت نظامی تصمیم حکومت برای کنتل حضور یا عدم حضور مردم در معابر عمومی و در کنار یکدیگر است تا از این طریق جلوی هم اندیشی و هم افزایی اعتراضات آنها گرفته شود. این روزها با حضور فن‌آوری هایی جدید، راه و روش ارتباط مردم نیز تغییر کرده است و گرد هم جمع شدن‌ها بیشتر از این که کف خیابان باشد در شبکه‌های اجتماعی است. امروز که به خاطر اعتراضات، اینترنت از پیش از ظهل در استان فارس )حداقل در شهر ما که اتفاقا محل اعتراض هم نیست) قطع شده، در می‌یابیم که حکومت نظامی ابزار حکومت‌ها برای سرکوب است. نه پهلوی و جمهوری اسلامی می‌شناسد نه فلان رئیس جمهور و بهمان حزب

 

پی نوشت: الآن که اینترنت بعد از ساعت ها باز شده فسط سایت‌های داخلی باز می‌شود. نه شبکه های اجتماعی و نه حتی گوگل!

بعدا نوشت: الان ساعت 00:07 است. یک ساعت بعد از نوشتن این پست حتی همان داخلی ها هم باز نمیشد. آنتن شبکه هم رفته بود. الان دوباره نصفه و نیمه باز شد! جمهوری اسلامی دارد خوب خودش را نشان می‌دهد! 


تنها راهی که کاملا قطعی است و همیشه جواب می‌دهد، رفتن است!  به این صورت که شما بسته به سطح زبانتان، شش ماه الی دو سال مدام زبان می‌خوانید تا در یکی از آزمون‌های آیلتس یا تافل نمره مناسبی را کسب کنید. بعد اگر مقاله‌ی علمی معتبری ندارید توی این دو سال سعی کنید خودتان یا با مشارکت اساتید دانشگاه و دوستانتان یکی دو تا مقاله برای خودتان دست و پا کنید. (نمیدانم این اصطلاح عمومی است یا مخصوص شهر خودمان؟). خلاصه رزومه خود را تکمیل کرده و با دانشگاه های معتبر دنیا مکاتبه کنید. ان شاءالله اگر اراده داشته باشید طی دو سال و اندی کارهای مهاجرتتان انجام می‌شود و می‌توانید در یکی از کشورهای توسعه یافته ساکن شوید تا ضمن کسب آسایش و پرداختن به علاقه‌های خود، مطمئن باشید هیچ ی دستش به دکمه‌ی فیلترینگ و سایر دکمه هایی که تازه کشف کرده‌اند نمی‌رسد 

بنده بابت تیتر زردم عذرخواهی می‌کنم. اما این چند روزه تقریبا برای اولین بار به طور جدی به رفتن فکر کردم. در واقع اگر به خاطر مادرم نبود حتما می‌رفتم. شاید بگویید زیادی شلوغش کرده‌ام. اما حس عدم امنیت روانی که این چند روز تجربه کردم، خیلی معادلات را توی ذهنم عوض کرد.

به هر جهت این روزها می‌گذرد. توی این کشاکشی که نظام می‌گوید اگر کوتاه بیایم دیگر مردم یاد می‌گیرند اعتراض کردن را، و مردم می‌گویند اگر سرکوب شدیم همیشه باید توسری خور باشیم، نهایتا آن طرفی که زور دارد پیروز می‌شود که قطعا مردم نیستند. حداقل فعلا. بعد همه چیز به روال عادی خود (یعنی غیرعادی بودن) بر می‌گردد. اما بعد این ماییم که همیشه می‌دانیم زندگیمان، زندگی مجازی‌مان که البته بخش مهمی از زندگی‌مان هست، بر آب بنا شده و کلیدش دست دیگری است. چه می‌توان کرد؟ هیچ!

پی نوشت: می‌دانم در هیچ جای دنیا این اختیار دست خودمان نیست و نهایتا دست حکومت‌ها است. اما مهم این است این که آستانه‌ی تحمل حکومت در برابر مردمش چقدر است. در مملکت ما حکومت 1% از تحملی که مردم در برابر او نشان می‌دهند را نشان می‌دهد؟


نیم ساعت پیش بود که توی این بی خبری و سکوت، صدای نوتیفیکیشن (معادل فارسی اش را نمی‌دانم. یادآور؟ گوشزد کن؟) گوشی ام را شنیدم. نگاه کردم دیدم پیامکی است از طرف سایت علی بابا! که نوشته بود سایت ما بسته نیست و لینک سایتش را داده بود! این اتفاق چند فکر همزمان را به ذهنم آورد.

اول این که چنین پیامکی به طور ضمنی ممکن است ناقل این پیام باشد که مدتی که این وضعیت اینترنت برقرار است قرار نیست خیلی هم کوتاه باشد!

دوم این که چرا یک سایت در وضعیتی که همه‌ی مردم و اغلب سایت‌ها با مشکل جدی مواجه هستند، حاضر است خود را از بقیه جدا کند و همچنان فقط به فکر کسب و کار خودش باشد؟ این نوعی بی اخلاقی است. در وضعیتی که سایت‌های کوچکتر یا دچار مشکل شده‌اند یا امکان چنین اطلاع رسانی را ندارند از فرصت عملا سوء استفاده کنی! )دقت کنید قطعا ارسال چنین پیامکی چیزی نیست که با مبلغ معقولی بتوان انجام داد و هر سایتی بتواند انجام دهد! چون ظرفیت چنین کاری محدود است و قطعا روابط و اتصالات قوی می‌خواهد1.)

سوم این که کلمه‌یعلی بابا» در فرهنگ مردم عراق به طور کنایی به ها ابلاغ می‌شود! )احتمالا اشاره به داستان علی بابا و چهل بغداد) و تقارن این حرکت این سایت و ای این اصطلاح به نوعی جالب بود!

چهارم این که اگر قرار بود در وضعیت اضطراری به جایی برسیم که فقط سایت‌های خودی بتوانند فعالیت کنند، دیگر چرا در حالت معمول فیس بوک و توییتر و. را به بهانه‌های امنیتی از قبیل هدایت اغتشاشات و فیلتر می‌کنند؟ خیلی راحت در حالت عادی همه چیز را رها کنند! اینها که قدرت (و البته پررویی لازم) را برای از کار انداختن 99% دسترسی به اینترنت در زمان لازم را دارند!

و مورد آخر این که چند هفته پیش در اتفاقی مشابه، کلیه‌ی سایت‌های اشتراک گذاری فیلم را غیر فعال کردند جز چند تا سایت خودی. تا کم کم سایت‌ها هرکدام به خواسته‌هایشان تن دادند یکی یکی دوباره فعال شدند.(این جمله‌ی آخر نیازمند منبع موثق است). آیا این ها به این معنی است که آهسته آهسته نوعی اینترنت میلی را به ما تحمیل کنند و مثل گوسفند برای محل چرایمان محدوده تعیین کنند؟

 

1) بعدا از طریق دوشتان فهمیدم به این محدودی هم نیست و سایت های دیگر هم می‌توانند از طریق شرکت‌های ارائه دهنده خدمات پیامکی این کار را انجام بدهند. پس این بند را تقریبا نادیده بگیرید! 


در مورد مسئله‌ی بنزین،

دولت که جیب خودش را می‌بیند. سران دو قوه‌ی دیگر هم به دولت و کارشناسی‌هایش (!) اعتماد کرده‌اند. نمی‌دانم. شاید خودشان هم خواستار این افزایش قیمت باشند. رهبری هم که امروز حمایت خود را از این تصمیم اعلام کرد و گفت باید اجرا بشود. مجلس را هم که ما می‌شناسیم! و می‌دانیم طرح دو فوریتی مقابله با گرانی بنزینش را رئیس مجلس به کجا خواهد رساند!

می‌بینید؟ مردم کسی را ندارند! چه می‌توان کرد؟ اگر اعتراض نکنیم که آقای رئیس جمهور می‌گوید تازه بنزین 15 هزار تومان باید باشد. (رئیس جمهوری که حتی شک دارم تصمیمش در این زمان که اوضاع اقتصادی داشت بهتر می‌شد و در این هنگامه‌ی قبل از انتخابات عمدی بود یا سهوی )

از آن طرف دولت همیشه هر اعتراضی را با برچسب‌های مختلف سرکوب کرده. جوری که اعتراض کردن را یاد نگرفته‌ایم. به هم می‌ریزیم، می‌شکنیم، می‌سوزانیم. کتک می‌خوریم، تیر می‌خوریم، انگ می‌خوریم، به هزار جای درست و نادرست وصل‌مان می‌کنند و آخر سر مقصر می‌شویم.

از سویی دیگر صدا و سیما گویی سرش را توی برف دیروز تهران فرو کرده. مثل همیشه می‌گوید خبری نیست. شهر در امن و امان است. 

از دیگر سو، اینترنت را قطع کرده‌اند. یا چه فرقی می‌کند؟ محدود کرده‌اند به چند سایت داخلی. مردم نمی‌توانند حرف‌هایشان و نظراتشان را با هم مطرح کنند. با تمام این اوصاف چه کسی حرف می‌زند؟ شبکه های ماهواره‌ای. و دیگر معلوم است سر از کجا در می‌آورد داستان!

چه باید کرد؟ چه می‌توان کرد؟ 


حکومت نظامی تصمیم حکومت برای کنتل حضور یا عدم حضور مردم در معابر عمومی و در کنار یکدیگر است تا از این طریق جلوی هم اندیشی و هم افزایی اعتراضات آنها گرفته شود. این روزها با حضور فن‌آوری هایی جدید، راه و روش ارتباط مردم نیز تغییر کرده است و گرد هم جمع شدن‌ها بیشتر از این که کف خیابان باشد در شبکه‌های اجتماعی است. امروز که به خاطر اعتراضات، اینترنت از پیش از ظهل در استان فارس )حداقل در شهر ما که اتفاقا محل اعتراض هم نیست) قطع شده، در می‌یابیم که حکومت نظامی ابزار حکومت‌ها برای سرکوب است. نه پهلوی و جمهوری اسلامی می‌شناسد نه فلان رئیس جمهور و بهمان حزب

 

پی نوشت: الآن که اینترنت بعد از ساعت ها باز شده فسط سایت‌های داخلی باز می‌شود. نه شبکه های اجتماعی و نه حتی گوگل!

بعدا نوشت: الان ساعت 00:07 است. یک ساعت بعد از نوشتن این پست حتی همان داخلی ها هم باز نمیشد. آنتن شبکه هم رفته بود. الان دوباره نصفه و نیمه باز شد! جمهوری اسلامی دارد خوب خودش را نشان می‌دهد! 


در صفحه باشگاه خبرنگاران جوان در پیام رسان بله خبری خواندم که البته در خود سایت نتوانستم پیدایش کنم. چون سیستم جستجوی سایتشان بر مبنای گوگل بود!  خبر این بود:

ماموران پلیس فتا مازندران موفق به شناسایی مدیر یک کانال تلگرامی شدند که با راه اندازی کمپین "بنزین نزنیم"، مردم را به اغتشاش و اخلال در نظم عمومی دعوت می کرد. »

نمی‌دانم آن مدیر نگون بخت گروه تلگرامی توی صفحه‌اش دقیقا چه حرف‌هایی زده است. اما طبق متن خبر، بعضی از این جماعت معنای جدیدی به واژه‌ی "دیکتاتوری" داده‌اند! آخر برادر من! اعتراض از این مسالمت آمیز تر؟

تا پیش از این ( حتی در همین چند پست قبل) می‌گفتم ما باید نحوه‌ی صحیح اعتراض کردن را بیاموزیم تا حسابمان از اغتشاش گر و فتنه گر و اوباش و برچسب‌هایی از این قبیل ( که دقیقا مشابه وقتی آن طرفی ها برای هر رویدادی یک عنوان خاص می‌گذارند، این طرفی‌ها هم برای هر تظاهراتی یک برچسب خاص می‌گذارند. ) جدا شود. تا اعتراضمان نتیجه بدهد. اما انگار مشکل نفس اعتراض داشتن است! وگرنه مسالمت آمیز تر از بنزین نزدن این است که لپ‌های گل گلی را بکشیم و بگوییم فقط سه تومن عزیزم؟ 


تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار می‌کنی یا با خودت می‌گویی حیف از عمری که تلف کردی؟

می‌دانم نمی‌دانی چقدر برایم مهم است.

 

 

 

پی‌نوشت 2: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!


امروز عصر خواهرم زنگ زد. خیلی کفری بود. کسب و کار اینترنتی کوچکی دارد. می‌گفت همین چند روز پیش یک میلیون تومان هزینه تبلیغات داده و همین که خواسته نتیجه بگیرد، اینترنت قطع شده و حالا حتی وصل هم بشود دیگر اثر آن تبلیغ از بین رفته. پرسید تو خبر نداری کی وصل می‌شود؟ گفتم حقیقتش امروز وزیر ارتباطات مملکت مصاحبه کرده و گفته بی خبر است!

به هرحال من فکر می‌کنم حداقل تا پایان مرحله سوم واریز، یعنی تا روز یکشنبه قطعا اینترنت وصل نمی‌شود. بعد از آن طی یک هفته ابتدا استان‌هایی که بچه‌ی خوبی بوده‌اند وصل می‌شوند و بعد از آن کم کم استان تُخس‌ها! 

اما باز ته دلم خالی است. یادم می‌آید فیلترینگ فیس بوک را هم گفتند موقتی است! یوتیوب و تلگرام را هم. و خیلی چیزهای دیگر که اول عجیب به نظر می‌آمد اما بعدها تبدیل به چیزی عادی شد. نه این که کلا همین وضعیت بماند، اما می‌ترسم هرگز به وضعیت سابق بر نگرد؛ آهسته آهسته مردمی که دست دولت در جیبشان را بر نتابیده بودند، به وصل شدن گوگل راضی شوند و آن بالایی ها این اتفاق را هم مثل واکسنی که آنها را نکشته و قوی تر کرده به فال نیک بگیرند. که نقطه ضعف جدیدی از مردم گرفته اند.

این چند روزه زیاد پرسیدم که چه می‌توان کرد؟ و خودم گفته‌ام هیچ! واقعا وقتی هر اعتراضی را یا جوگیرهای خودمان ( بی هدف و از سر نادانی) یا گماشته‌های آن طرف ( با هدف اخلال در امنیت) و یا گماشته‌های همین طرف ( با هدف اخلال در امنیت نمایی! ) به آشوب تبدیل می‌کنند چگونه می‌توان تصور کرد تصمیم غلط یکی از نمایندگان با اعتراض مردم بیچاره رو به رو می‌شود و آن مدیر تحت فشار دوباره بررسی می‌کند و اشتباهش را می‌پذیرد و تصمیمش را بر می‌گرداند؟ چهل سال این حکومت عمر دارد. کجا چنین شده؟

شما می‌توانید تصور کنید مثلا عده‌ای که زندگی و نان شبشان به اینترنت گره خورده بود الآن یک جا جمع شوند و به دولت اعتراض کنند؟ 

کسانی که فقط راه حل قانونی و پاستوریزه را قبول دارند، راه حل شما برای این مسئله چیست؟ از مجاری قانونی، فاصله‌ی مردم تا شورای عالی امنیت ملی چند فرد است؟ چند نهاد؟ چند ارگان؟ چند انتخابات؟ بگذریم از این که اعتراضات و تجمعات هم در قانون تعریف شده. اما در قانون جمهوری اسلامی ایران. نه قانون شفاهی ای که شما به آن قائلید و مبنای عملکردتان است! اما یادتان نرود توی این ماجرا چه خودی نشان دادید. گسست روانی‌ و بی‌اعتمادی‌ای که بین شما و مردم ایجاد شد در ذهن مردم می‌ماند.

مثل سهراب که آخرش باز می‌پرسید خانه‌ی دوست کجاست؟ ما هم آخر تمام حرفهای‌مان می‌پرسیم: چه می‌توان کرد؟ 


تا حدودی حس می‌شود که اینترنت وصل شده است! از کم شدن سرعت روشن شدن ستاره‌های وبلاگ‌ها می‌شود فهمید.

طبق پیش‌بینی بعد از واریزها اینترنت شروع به وصل شدن کرد. آن هم از استان‌هایی که سر به راه تر بودند شروع شد. یزد، سمنان، گلستان و. ما توی استان فارسیم. یکی از کانون‌های اعتراضات. قابل پیش‌بینی بود که اینترنتمان دیرتر وصل شود. امروز حوالی ظهر چند دقیقه وصل شدم، تعجب کردم. برادرم گفت اینجا ( شهری که برای انجام کاری رفته بودیم) جزو استان یزد است! گفتم نه ربطی نداردآش دیگر آنقدرها هم شور نیست!  توی آن چند دقیقه سرگردان بودم و نمیدانستم چه کنم. ایمیل را چک کنم یا به تلگرام سر بزنم یا اعتبارم در سایت را چک کنم یا دنبال سوالی که دیشب در حین مطالعه برایم پیش آمده بود بگردم؟ و. که به محض خروج از محدوده‌ی آن شهر، دوباره اینترنت قطع شد! 

بله. استان فارس کفران نعمت کرده است. ما باید تنبیه شویم!

"ببُر به نام خداوندت."


تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار می‌کنی یا با خودت می‌گویی حیف از عمری که تلف کردی؟

می‌دانم نمی‌دانی چقدر برایم مهم است.

 

 

 

پی‌نوشت: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!


قرار بود با خانواده ی داماد جدیدمان برای خرید جهیزیه خواهرم به یکی از شهرهای جنوبی برویم. با این وضعیت بنزین دیگر نمیصرفید دو ماشین ببریم! این شد که یک ماشین فول ظرفیت رفتند و من هم حالا با اتوبوس راه افتاده ام که بعد از ده دوازده ساعت اتوبوس سواری، فردا صبح برسم و به آنها ملحق شوم. اگر اینجا را می خوانید و احیاناً کارمند استانداری ای، جایی هستید، می توانید از این مسئله به عنوان برکات گرانی بنزین نام ببرید و از این مسئله گزارشی چیزی رد کنید برای کارانه ی آخر برج!

از داماد جدیدمان اینجا جیزی نگفتم نه؟ دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم است. از قدیم گفته اند برادر را ببین خواهر را بگیر! نمی دانم چرا اینجا حرفی از این موضوع نزده ام. چون چیز خوشحال کننده ای بود‌. به این روزها و اقن زنجموره ها نگاه نکنید. من همیشه دنبال حرف های امیدبخش و خوشحال کننده بودم برای گفتن در اینجا. مثلا همین که دوست بچگی ات کوچکترت ازدواج کند. خدا روزی تان کند !

*عنوان از امیر ارجینی


گفتتن ندارد، چون همه میدانید همراهی کردن با کسی برای خرید عقد و جهیزیه و امثالهم سخت ترین کار جهان است! امروز شاید ده ساعت سرپا بودم و حقیقتا خسته شدم.

حالا آمدم دراز بکشم. ناخودآگاه خواستم بروم سراغ شبکه‌های اجتماعی‌ام تا هوایی عوض کنم. نمی‌دانم جرا عادت نکرده‌ام. دارد می‌شود دو هفته که قطعیم. اما هنوز هرشب دلم می‌خواهد در آن دنیای مارشمالویی غلط بزنم و لیز بخورم. دلم تنگ شده. برای وقتی توی اینستاگرام استوری سوالی می‌گذاشتم و با جواب‌های بچه‌ها شوخی می‌کردم. برای وقتی جمله‌ی بی ربطی از کسی می‌خواندم که ایده‌ی جمله‌ای دیگر توی ذهنم نقش می‌بست و فورا می‌نوشتمش. برای بازی بی هدف با کلمات توی توییت های نیمه شبی ام. برای کانال علی خاکباز و شعرهای مربوطش! برای دوستانی که اگر این راه وصل نشود، جوری ندارمشان که خودم هم شک می‌کنم چنین کسانی را می‌شناخته ام. برای پناه بردن به گوگل از پس هر سوال. برای کانال بی رمقم. برای بحث‌ها و سوال و جواب‌های گروه‌های مهندسی. برای احوالپرسی‌های ناگهانی از آدم‌هایی که توقعش را ندارند یا ندارم. برای گم شدن در استوری های دوستان و زندگی کردن پا به پایشان. 

شاید بگویید بس است اینهمه مدت حرف زدن از این اینترنت تحفه! شورش کرده‌ای. انفدر ننه من غریبم بازی در نیاور و چون خودم هم این ها را به خودم می‌گویم. اما باور کنید این چیزهایی که گفتم، هرچند کم اهمیت باشند( که نیستند)، بخشی از سبک زندگی ما بودند که به آن خو گرفته بودیم و از آن لذت می‌بردیم. شاید بخشی از آن ایده آل نباشد. اما این که تغییرش دهیم را خودمان باید بخواهیم. این که به زور و به ناحق جیبمان را که می‌زنند، هیچ، روند زیستنمان را هم مختل می‌کنند، نمیدانم بگویم چیست. نامردی است؟ احمقانه ست؟ نمی‌دانم. بیشتر از هر چیزی به قول آقا گل "مسخره ست"!

مسخره است واقعا! دکتر میم دیشب می‌گفت تا کنون پنج کشور به خاطر آشوب و اعتراض اینترنتشان را به طور سراسری قطع کرده اند: عراق ، اتیوپی، مصر ، سودان و ایران! دیروز صبح برادرم گفت احمد خاتمی در نمازجمعه تهران توصیه کرده اینترنت را کلا وصل نکنید! تا متن خبر را نخواند باور نکردم! پریشب خبری خواندم که یکی از فرماندهان سپاه گفته ما در 48 ساعت اغتشاشات را جمع کردیم در حالی که فرانسه مدتهاست نتوانسته جلیقه زرد ها را جمع کند! (با خودم گفتم ادامه این جمله لابد این می تواند باشد: اگر دولت فرانسه بخواهد سپاه ایران می‌تواند اعتراضات فرانسه را کنترات اجاره کند و برایشان جمعش کند! با چادر مجرب و قیمت مناسب!) آن یکی امام جمعه تهران گفته بود چه ربطی دارد بنزین گران می‌شود همه چیز گران شود؟ رئیس جمهور امروز گفته من خود هم جمعه فهمیدم بنزین گران شده. این کار را به وزیر سپرده بودم و گفته بودم به خودم هم خبر نده! ( به قول یکی از دوستان شکسته نفسی نفرمایید اسناد! شما هنوز هم نفهمیده‌اید!) آن یکی مسئول هلال احمر می‌گوید به ما ماهیانه 500 لیتر سهمیه بنزین داده اند از قرار لیتری 3 هزار تومان! خب این دیگر چه سهمیه دادنی است!.

خیلی زیاد است از این خبرها که گفتنشان از حوصله خارج است. همه هم یک ویژگی مشترک دارند. مسخره اند! واقعا سیرک مضحکی آن بالا در جریان است. که نمی‌دانم قرار است کِی و چطور و به دست چه کسی تمام شود! فقط امیدوارم تمام شود. دوست ندارم یک عمر یک مشت احمق(یا پررو) بر سرم حکمرانی کنند. 


دیروز عصر اینترنت همراه استان فارس وصل شد. دو هفته نمایش درخشان مردم سالاری. همین! دیگه در مورد این موضوع حرفی ندارم.

گفتم آمده ایم جنوب برای خرید جهیزیه. ماشاءالله حتی همین دست جهیزیه که از هر قلم جنس یک عدد هست و معلوم است برای مصرف خریده شده و نه برای تجارت را هم ممکن است بگیرند. راننده های گرامی هم با علم به این قضیه کرایه ی سه برابری میگیرند! عملا اگه وارد نباشی به موضوع، بخش زیادی از سودی که میخواستی با این سفرت بکنی در جا میرود توی جیب راننده ها! حالا ما یک آشنایی داشتیم قرار است برایمان با قیمت مناسب اجناس را بیاورد. 

 ازدواج سخت است. کالا گران است. جوان بیچاره هم بیکار مانده. یکی هم که در این وانفسا دل به دریا می‌زند که ازدواج کند، بایت دو برابر هزینه دهد تا جیب گمرک و مسئولانش پر شود یا تولید کننده داخلی به زور حمایت شود! و اگر بخواهد از مناطق مرزی خرید کند تا صرفه جویی کند، مثل قاچاق چی با او برخورد می‌کنند. وانگهی مگر قاچاقچی کیست؟ مرز نشین مظلومی مثل اهالی شهرستان لامرد که روی میادین عظیم نفت و گاز ایران از جمله بزرگترین میدان گاز شیرین روی خشکی ایران زندگی می‌کنند، هنوز برخی مناطق آن گازکشی نشده‌اند! شما بیایید دهشیخ و پراید وانت های قاچاق بَر را از جوانان بگیرید لباس کار تنشان کنید! ولله اگر با جان و امنیت خودش بازی کند برای لقمه ای نان. 

پی نوشت: نمی‌شود که همه‌ی راه‌ها را به مردم ببندید و هیچ راهی باز نکنید! به قول سعدی: چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! »


دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که تقریبا هرکس وارد زندگی من شده، آدم خوبی بوده! البته اشتباه نکنید، دور و برم پر است آدم‌هایی که تحملشان برایم سخت است. اما این‌ها کسانی اند که از اول در زندگی من بوده‌اند. کسانی که در انتخابشان نقش نداشتم. اما انتخاب‌هایم، اغلب خیلی خوب بوده‌اند. از من بهتر بوده‌اند. خانواده‌ام به من می‌گویند تو "شانِ دوست" داری! اما من فکر می‌کنم یک "عزیز رُبا" دارم که فقط آدم‌های نازنین را جذب می‌کنم!

البته این سکه یک روی دیگر هم دارد. این حجم از تفاوت سطح در آدم‌های اجباری( فامیل، محیط کار و ) و آدم‌های انتخابی‌ام، حس دوگانه‌ای به من دست می‌دهد. و گاهی مثل یک لیوان سرد که در  آن آب داغ می‌ریزند، ترک بر می‌دارم! 

سکه روی سوم هم می‌تواند داشته باشد؟ بلی. این که تعداد آدم‌های نزدیک زندگی‌ام خیلی کم است. آنقدر که از آخرین باری که با یک دوست بیرون رفته‌ام ماه‌ها می‌گذرد. گاهی حتی کم می‌آورم از شدت بی‌رفیقی! الآن یکی از آن گاهی‌ها است. 



امروز عمه ی گرامی ام را دیدم. خیلی گلایه کردم از او. گفتم این صحیح نیست که توی دنیا فقط عمه ی من فیلم جوکر را تحلیل نکرده باشد! بنده خدا پیرزن الان نشسته یک گوشه و دارد سعی می کند با کلمات نئولیبرالیسم و آنارشیسم و. جمله بسازد

اصرار بر جوان‌گرابی، مثل اصرار بر وزیر زن داشتن در کابینه است! به خودی خود ارزشی ندارد. در آن مورد، دچار یک نوع تبعیض جنسیتی پنهان می‌شویم که ن را یک اقلیت در نظر می‌گیرد که باید نماینده‌ای در دولت داشته باشد. و این (از وجه تئوری) با شایسته سالاری تعارض دارد. جوان گرایی هم که این روزها و در آستانه‌ی انتخابات مجلس مد شده است، همین ایراد را دارد. سن کمتر برخی افراد مزیت ویژه‌ای محسوب نمی‌شود. و چه بسا جوانانی که نامشان مطرح می‌شود را می‌بینیم که نسخه‌ی به روز شده و خطرناک تر پدران یا هم فکران بازنشسته شان هستند. اگر قرار است جوان گرایی شود، باید در تفکر جوان باشد نه در سن و سال. فکرهای فرسوده را با آدم‌های حاملشان دور بیاندازیم و فکرهای جوان‌تری که تا به حال فرصت و اجازه‌ی حضور نداشته‌اند را بیاوریم. این می‌شود جوان‌گرایی.

پی نوشت: این حرف‌ها کلی بود نه درمورد مملکت خودمان و انتخابات مجلس آن! چون لازمه‌ی این حرف‌ها چیزهایی مثل فعالیت آزادانه و مؤثر احزاب و آزادی در انتخاب است که شوخی‌ای بیش نیست!

من خیلی دوست دارم وقتی یک تمدار اختلاس گر و رانت خوار را، وقتی خبر سوختن دانش آموزان ابتدایی در آتش را می‌شنود، نجوای درونش را بشنوم. که از بین ای بابا باز دردسر جدید» گفتن‌ها و چه موضعی بگیرم که جایگاهم متزل نشود» گفتن ها و تقصیر را گردن چه کسی بیاندازم‌» گفتن‌هایش، لحظه‌ای هم از ذهنش این جمله می‌گذرد که پولی که از فلان بودجه برداشتم و با آن لکسوز خریدم می‌توانست نهصد مدرسه را گازسوز کند»؟

چهاردهم و پانزدهم آذر سالگرد دو حادثه دلخراش آتش سوزی در دو مدرسه ابتدایی دخترانه است که بازتاب گسترده‌ای در فضای کشور داشت. اما فقط بازتاب گسترده! حوادثی که نه اولین بودند و نه آخرین! نکات عجیب در مورد این حوادث زیاد اند. مثلا این که روستای شین آباد گاز کشی شده‌است اما در مدرسه بخاری‌ها نفتی بوده‌اند! یا در درودزن چندبار دانش‌آموزان کلاس‌های دیگر به مدیر خبر آتشسوزی را می‌دهند اما او جدی نمی‌گیرد و به مکالمه‌ی تلفنی‌اش ادامه می‌دهد. یا این که اطلاعات بسیار کمی از آتشسوزی #مدرسه_اسوه_حسنه زاهداندر دسترس است! مردم سیستان حتی در داشتن همدردی هموطنانشان هم محروم اند! 

حوادث ناشی از ظلم و حماقت در این کشور زیاد است. اما زنده زنده سوختن این دخترک های بی پناه هرگز برایم عادی نمی‌شود. بعد از حادثه‌ی شین آباد در سال 91 قصیده‌ای سرودم که با کمی اصلاحات در ادامه تقدیم می‌کنم. به امید روزی که مردم و کودکانمان، دلسوز» داشته باشند.


من دیده ام یک روز یک جا مادری که

جانش فدا میشد برای دختری که

تنها امید روزهای سختی اش بود

من دیده ام مرگ امید آخری که. 

می سوخت کودک در میان آتشی که. 

مثل تمام برگ های دفتری که. 

فریاد کودک را کسی نشنید آنجا

فریاد کودک لحظه ی زجرآوری که.

در گوشتان این قصه قدری آشنا نیست؟

نشنیده ایدش چند جای دیگری که.؟

کودک بسوزاند چراغ نفتی و باز.

اینگونه باید باشد اینجا؟ کشوری که.

بی غیرتان گویی زیادی تکیه کردند

بر تکیه کردن هایشان بر این اریکه

دق کرد هرکس که شنید این ماجرا را

جز آن که باید، ظالم بی باوری که

از یاد برده روز حسرت را که باید

بنشیند آنجا روبروی داوری که.*

در گور می کردند زنده دختران را

ما زنده سوزاندیم تا خاکستری که.

سیران» همان فردای نرگس» بود، لیکن

گفتیم و نشنیدند دلهای کری که.

از آه دامن گیرشان هیهات! هیهات! 

این جوجه گنجشکان بی بال و پری که 

ای کاش برخیزیم از این خواب تباهی

دیگر نباشد قصه ی ویران گری که:

من یک پدر را دیده ام قامت خمیده

من دیده ام یک روز یک جا مادری که.


*گوییا باور نمی‌دارند روز داوری/کاین همه قلب و دغل در کار داورد می‌کنند ( حافظ)


پی نوشت: کاش اسامی این مدارس را جستجو می‌کردید و قدری درباره‌شان می‌خواندید. 


تقریبا می‌توانم بگویم پروژه گلخانه ( که در جریانید با برادرم دو سال است درگیر آن هستیم) با شکست مواجه شد. الیته خیلی وقت است این را فهمیده ام اما نمیخواستم گردن بگیرم.

اجاره‌ای بودن ملک، انتخاب یک محصول نسبتا خاص، کم بودن سرمایه و برخی اشتباهات کاری عوامل اصلی بودند. اما همه‌ی این‌ها کارگر نمی‌شد اگر بازار آلوئه ورا خراب نمی‌شد. اصلی ترین دلیل خراب شدنش این بود که مدت زیادی شکر در کشور کمیای و نایاب شد. و مورد استفاده عمده ی آلوئه ورا در کشور یعنی نوشیدنی، با کاهش و حتی توقف تولید مواجه شد. پس عرضه از تقاضا رد شد و قیمت شدیدا افت کرد و خرید کارخانه ها متوقف شد. پروژه‌ای که دو سال تا کنون وقت ما را گرفته و بیش از صد میلیون هزینه برد، هنوز سرمایه اولیه را هم برنگردانده است! و البته 2 سال دیگر قرارداد داریم.

امسال قصد داشتیم در بازار خشکبار و مشخصا پسته فعالیت کنیم. با سرمایه ای که از فروش محصولمان حاصل می‌شد. که چون نتوانستیم بفروشیم فعلا آن کار هم موفقیت آمیز نیوده.

این روزها رسما تبدیل به یک جوان تحصیل کرده‌ی بیکار شده ام! اما هنوز در مقابل اصرار خانواده مقاومت می‌کنم که می‌گویند در شرکتی کارخانه‌ای جایی مشغول شو! راستش نزدیک به دو سال طعم زندگی کارمندی و کار کردن برای دیگران را چشیده‌ام. چندان با روحیه‌ام سازگار نیست و تا بتوانم دست و پا می‌زنم که از آن بگریزم. اما شاید هم تسلیم شوم. به هرحال طلبکار این چیزها سرش نمی‌شود!

اما بین این خبرهای بد، این خبر خوش را هم بگویم که امروز نتایج آزمون نظام مهنوسی آمد و هر دو ( نظارت و طراحی) را قبول شدم. حدود یک سال دوندگی از الان لازم است تا کد نطام مهندسی را بگیرم و با مُهر آن، آب باریکه ای کنار کارهایم داشته باشم. البته کار پر مسئولیتی است جداً! همین چند وقت پیش بابت مارگزیدگی و فوت کارگری در یک کارگاه ساختمانی، کارفرما و مهندس ناظر مجرم شناخته و به پرداخت دیه محکوم شدند!

خبر که نه، اما حرف مثبت بعدی می‌تواند این باشد که دارم از ییکاری این روزها استفاده می‌کنم به نوشتن جزوه‌ها ادامه می‌دهم. جزوه های آموزشی همین آزمون نظام مهندسی که از طریق سایت "

کلیدوازه" که در این زمینه معروف است به فروش می‌رسانم اگر خدا بخواهد. اولی اش تحت عنوان "راهنمای حل مسائل دودکش" منتشر شده. البته به صورت الکترونیک! 

فعلا همین


‏به جای آخرین جرعه، آخرین حرفت را قورت دادی. استکان را روی میز و مرا روی صندلی رها کردی و رفتی. استکان را برداشتم و یک نفس سرکشیدم. و از تهِ استکان دیدم که دور شدی. دور حالا سال‌ها گذشته. چشمم دور بین شده. عینکم ته استکانی شده. نفس تنگی دارم و هنوز منتظرم حرف آخرت را بگویی.


توی این چند وقت درگیر راه اندازی یک

وبلاگ و کانال و گروه تلگرامی برای آموزش مباحث نظام مهندسی (رشته تأسیسات مکانیکی) بودم. و البته به آن قضیه جزوه نویسی که قبلا گفتم را پیش می‌برم. تا حالا هفتجزوه نوشتم که جهارتایش منتشر شده. این جزوه‌ای که الان درگیرش هستم(سایکرومتری و تبرید) دارد خیلی خوب و مفصل از آب در می‌آید. 

درآمد؟ بعید می‌دانم اگردرآمدی هم داشته باشد قابل توجه باشد. شاید بعدا منجر به تدریس شود. آن هم البته کسب درآمد از آن هم سخت است هم آه و نفرین زیادی پشتش است! چون پول درآوردن از هر آزمونی یکجور دکان باز کردن تلقی می‌شود!

البته الان بیکارم و به این چیزها می‌پردازم. به محض این که دوباره راه بیفتم می‌شوم یکانسان پول محور و گریزان از فضای علمی! 


ماجرا ماجرای غم انگیزی است. اما نه جدید است و نه برای این مملکت عجیب. دو کولبر نوجوان جان خود را از دست داده‌اند. (

این لینک را باز کنید بخوانید لطفا).

امروز این اینفوگرافی را دیدم از ایرنا:

 (برای دیدن اندازه بزرگ کلیک کنید)

بعد یک نفر توی توییتر از روی اطلاعات آن حساب کرده بود که اگر هر بار وزنش انقدر باشد و کولبر در n ساعت مسیر کوهستان را طی کند و در ماه m روز کار کند و. درآمدش می‌شود ماهی شش میلیون تومان! گفتم تو برو زندگی کولبرها را ببین. ببین زندگی‌شان شبیه کسی است که ماهی 6 میلیون تومان درآمد دارد؟! برخی توی خانه‌هایشان و روی کاناپه لم می‌دهند و فکر می‌کنند کولبری مثل کاذمندی است که امروز صبح با ماشین یا مترو می‌روی در فلان اداره، 8 ساعت زیر کولر یا کنار بخاری کار می‌کنی، عصر برمی‌گردی، استراحت می‌کنی. فردا دوباره از اول! و روزهای کوهپیمایی با چند ده کیلوگرم بار روی دوش را ضرب و تقسیم می‌کنند و فکر می‌کنند نوجوان ۱۴ ساله قاچاقچی است و از روی طمع، در آذرماهی که او حاضر نیست ماشین شخصی را در شهر راه نیاندازد و باعث این آلودگی هوای مرگبار نشود، در چنین هوایی به دل کوهستان‌های چند هزار متری کردستان بزند تا سر برج 6 میلیون پول بشمارد!

مردم که اینگونه نسبت به هم بی رحم‌اند، چه انتظاری از مسئولین معلوم‌الحال داریم؟


از کشتن مردم توی آبان ناراحتیم. 

از ترور شهید سلیمانی ناراحتیم. 

از سوء استفاده‌ی یون از جسد شهید روی زمین مونده ناراحتیم.  

از سوء استفاده از اسم شهید برای مظلوم نمایی رژیم برای انتخابات ناراحتیم. 

از شیربرنج بودن مسئولین و پررو شدن امریکا در حدی که اولین بار توی تاریخ علنا جلوی مردم ایران قرار گرفته ناراحتیم. 

از کشته شدن مردم کرمان توی تشییع ناراحتیم. 

از بی تفاوتی بی‌وطن‌ها و خوشحالی دشمن‌ها از حادثه کرمان ناراحتیم


خدایا، چرا ما را بین چند باطل مخیرّ به انتخاب حق می‌کنی؟ 



چیزی که ما با آن مواجه‌ایم، ناکارآمدی نیست، خیانت است!

این خبر را ببینید. متن خبر آشناست: تکذیب! تاریخ خبر برای چه روزی است؟ 12 بهمن ماه. حاکمیتی که حفظ جان شهروندانش برایش اولویت نباشد و همه‌ی ناراحتی‌اش این است که چرا دو روز قبل از انتخابات، حقیقتی که دیگر نمی‌شد انکار کرد (چون تعدادی از مبتلایان فوت شده بودند و خانواده و پزشکشان ساکت نمی‌نشستند) را دشمن بولد کرده است!

دوستی نوشته بود "برای آنان که در ادعای من هم قاسم سلیمانی‌ام» صادق باشند، شرکت نکردن در این جهاد آسان از ترس کرونا مسخره است." با حرفش مخالفم (چون گذشته از این که شرکت نکردن در انتاخابات را آخرین راه مسالمت آمیز اعتراض به حکومت می‌دانم، برای کسانی که قصد رأی دادن داشتند نیز اجباری برای برگزاری انتخابات و شرکت در آن وجود نداشت و می‌شد انتخابات را مدتی عقب انداخت) اما جدای از مخالفت با این حرف، می‌گویم این که انتخابات یا حتی راهپیمایی بدون خبر مردم از کرونا (اتفاقی که برای راهپیمایی رقم زدند اما برای انتخابات نتوانستند رقم بزنند) برگزار شود، هنر نیست. چون کسی که می‌خواهد به زعم شما جهاد کند باید از خطر موجود اطلاع داشته باشد. نه این که مردم را با ناجوانمردی بی‌خبر بگذاریم تا بیایند در نمایش قدرت ی ما شرکت کنند!


پی‌نوشت یک: این روزها حرف برای گفتن بسیار دارم اما مجال و رمقی برای نوشتن نیست.

پی نوشت دو لطفاً نظرتان را بدون توهین بفرمایید. 


مرگ» چندان هم عجیب نیست. تصور این که آن که مرده، قبلش چه بوده و بعدش چه می‌شود چندان دشوار نیست. اما آن چیزی که حقیقتاً عجیب است تولد» است. شما آخرین در گذشته‌ی اطرافتان را در نظر بگیرید. راحت می‌توانید تصور کنید قبل از مرگش را، و حتی بعد از مرگش را (بسته به اعتقادتان). اما آخرین نوزاد فامیل را در نظر بگیرید. خاصه این که کمی بزرگ شده باشد و شیرین زبانی آغاز کرده باشد. چگونه می‌توان تصور داشت چنین وجود»ی قبلاً یک عدم» مطلق بوده، دشوار است. این که جهان بدون او چه شکلی بود. 

هر مرگی همین است. هر از دست دادنی همین است. هر تولدی، هر به وجود آمدنی همین است. کنارمان خیلی‌ها بوده‌اند که دیگر نیستند. یادی و خاطره‌آی شده اند در گوشه‌ی ذهنمان. اما وقتی چیزی به ما اضافه می‎شود، آدم جدیدی، شعر جدیدی یا رویای جدیدی، چگونه می‌توان تصور کرد قبل از آن چگونه بوده‌ایم؟


تقدیم به همه‌ی شاعران زن ایران، که انگار این سرزمین تاب دیدنشان را ندارد.

و تقدیم به تو، که شاعر شعرهای منی.



‏پشت تریبون ناگهان مجری تو را خواند:

در خدمت خانومِ.» نامت را صدا زد! 

تا نامت آمد بار دیگر ریخت قلبم

بی اختیار از جای خود در سینه جا زد


برخاستی، از جان من هم آه برخاست

تشویق و تحسین از تمام انجمن هم

شاید ندانی کل سالن چشم‌هاشان

دنبال چشمت هست، از آن جمله من هم


از پله بالا می‌روی با نبض هایم

لبخند محوی کنج لب‌هایت نشسته

خم می‌کنی آهسته قد میکروفون را

آمفی تئاتری در تماشایت نشسته! 


از "رابعه" عاشق تری در شعرهایت

با پختگی‌هایی که از "پروین" گرفتی

شور "فروغ" از بیت هایت می‌تراود

از شعر "نجمه" ، لهجه‌ای شیرین گرفتی


با اندکی شک، دفترت را باز کردی

این حالتت را می‌شناسم، بی‌قراری:

-آیا که حرفت توی شعرت نقش بسته؟-

-آیا کسی می‌فهمد از چه غصه داری؟-


با یک غزل در خدمتِ» آغاز کردی

با لحن زیبایی که مخصوص خودت بود

با آن نگاه نافذت از پشت عینک

با حزنِ آوایی که مخصوص خودت بود


اینجا کسی شعر تو را فهمید، وقتی

می‌باختی قافیه از بی‌حاصلی‌ها

وقتی ردیفت "ترس" شد بغض تو را دید

او از ردیف آخر این صندلی‌ها


حرفی بزن! آخر چرا انقدر محزون؟

فکرت کجا مانده ست؟ از دنیا چه دیدی؟

یا تا کجای شعر رفتی - بازگشتی

با من بگو! با من بگو آنجا چه دیدی؟ 


چشم تو غمگین است مثل شعرهایت

شعر تو غمگین است مانند صدایت

جان ظریفت طاقت غم را ندارد

دلواپست هستم. بمیرم من برایت


از شعر گفتن هات می‌ترسم که آخر،

شاعر شوی. می ترسم از بی تکیه گاهی

از شاعران زن چه می ماند؟ به غیر از

نام بلندی، 

   عمر کوتاهی 

       و آهی


مصطفا

نوروز 98


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها